در جستجوی آرامش

وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت

در جستجوی آرامش

وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت

سروده ای از فردوسی بزرگ

 در این خاک زرخیز ایران زمین
 نبودند جز مردمی پاک دین
 
همه
دینشان مردی و داد بود
 وز آن، کشور آزاد و آباد بود
 
چو مهر و وفا بود خود کیششان
 گنه بود آزار کس پیششان
 
همه بنده ی ناب یزدان پاک
 همه دل پر از مهر این آب و خاک
 
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
 
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
 گدایی در این بوم و بر ننگ بود
 
کجا رفت آن دانش و هوش ما؟
 که شد مهر میهن فراموش ما
 
که انداخت آتش در این بوستان؟
 کز آن سوخت جان و دل دوستان
 
چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟
 خرد را فکندیم این سان زکار
 
نبود این چنین کشور و دین ما
 کجا رفت آیین دیرین ما؟
 
به یزدان که این کشور آباد بود
 همه جای مردان آزاد بود
 
در این کشور آزادگی ارز داشت
 کشاورز خود خانه و مرز داشت
 
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
 گرامی بد آنکس که بودی دلیر
 
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
 نه بیگانه جایی در این خانه داشت
 
از آنروز دشمن بما چیره گشت
 که ما را روان و خرد تیره گشت
 
از آنروز این خانه ویرانه شد
 که نان آورش مرد بیگانه شد
 
چو ناکس به ده کدخدایی کند
 کشاورز باید گدایی کند
 
به یزدان
که گر ما خرد داشتیم
 کجا این سر انجام بد داشتیم
 
بسوزد در آتش گرت جان و تن
 به از زندگی کردن و زیستن
 
اگر مایه زندگی بندگی است
 دو صد بار مردن به از زندگی است
 
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
 برون سر از این بار ننگ آوریم

عشق

اریک فروم در کتاب انسان برای خویشتن تعریف بسیار جالبی از عشق دارد.

او عشق را ترکیبی از چهار عنصر می داند:

۱- توجه

۲- مسئولیت

۳- احترام

۴- معرفت

او می گوید هر جوشش علاقه و کشش و محبتی به طرف مقابل به معنای عشق ورزیدن نیست. بلکه این احساسات بیشتر مواقع ناشی از تنهایی و کمبود برآورده شدن میل جنسی است که منجر به ایجاد چنین کششی خواهند شد.

اما عاشقی از نگاه فروم ابتدا به معنای توجه به فرد مقابل است. اینکه به او بیشتر از دیگرانی در کنار ما هستند توجه کنیم.

و البته در کنار آن،شامل احترام گذاشتن به فرد مورد توجه است. ریشه لاتین احترام از دیدن گرفته شده و در واقع احترام به این معناست که معشوق را همانطور که هست ببینیم و بپذیریم. خواسته های او و تمایلاتش را در نظر بگیریم و سعی نکنیم او را به دلخواه خود محدود و منزوی کنیم و ...

و اما مسئولیت به این معناست که در برابر او احساس مسئولیت کرده و کاری نکنیم که او او و آینده او را به خطر بیندازیم. همچنین در جهت مثبت کارهایی را انجام دهیم که منجر به شکل گیری بهترین آینده برای او شود.

و البته معرفت هم که به معنای کسب شناخت از او و خواسته ها و علائق واقعی او است.

البته این چهار عنصر کاملا لازم و ملزوم هم هستند و مثلا نمی توان در برابر فردی مسئولیت پذیر بود اما او را نشناخت یا به او احترام نگذاشت..

اگر این احساسات متعادل نشوند علاقه ما به معشوق برای او زندانی خواهد ساخت یا منجر به سلطه طلبی ما خواهد شد و یا اینکه او را هر روز و هر روز محدودتر می کنیم..

اما از همه مهمتر این است که فردی که می خواهد عاشق کسی باشد باید ابتدا عاشقانه خودش را دوست داشته باشد. به این معنا که آن چهار مورد را برای خودش به اجرا بگذارد. البته این موضوع با خودخواهی فرق دارد. خودخواهی به معنای آن است که به دنبال برآوردن خواسته های خود باشیم بدون اینکه آنها واقعا مفید و مناسب باشند یا منجر به محترم شدن ما شوند... و در واقع بدون توجه به در نظر گرفتن این چهار مشخصه به طور کامل و همه جانبه شوند..

آدمیت مرده بود

از همان روزی که دست حضرت قابیل!

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان « آدم »

 زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

  آدمیت مرده بود                     

 گر چه « آدم » زنده بود!

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد

دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب  

گشت و گشت

قرن ها از مرگ « آدم » هم گذشت

ای دریغ!

آدمیت برنگشت

قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است

سینه ی دنیا ز خوبیها تهی ست

صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی ست

صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست

قرن «موسی چومبه هاست»!

من که از پژمردن یک شاخه گل

از فغان یک قناری در قفس

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار !

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

واندرین ایام اشکم در پیاله زهر و خونم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای!

جنگل را بیابان می کنند

دست خون آلود خود را

در پیش چشم خلق پنهان می کنند!   

هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا 

آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند!

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست!

فرض کن

یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن

جنگل بیابان بود از روز نخست!

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبتها صبور

صحبت از مرگ محبت

مرگ عشق

               گفتگو از

                                  مرگ انسانیت است!